مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

  پس از عمـری شکیبـــایی شــده اکنـــون تماشــایی هـــوای این دل زهـــــرایی می روم به خــــاطـــر دلـم می روم به سوی حاصــلم می روم ولی شکسته بالم خـــداحــافـــظ ستــــاره هــــــای شـب خـــداحـــــافـــظ زمیــــن و تـــاب و تــب خداحافظ دل کبود زینب خداحافظ همه خرابه ها خداحافظ سرشک بیصدا خداحافظ که جان رسیده بر لب   ...
1 آذر 1391

بدون عنوان

ب ه نام خداي هستي بخش همیشه از حرمت، بوی سیب می آید صدای بال ملائک، عجیب می آید! سلام! ضامن آهو، دل شکسته من به پای بوس نگاهت، غریب می آید نگاه زخمیِ تو، تا بقیع بارانی است مگر ز سمت مدینه، طبیب می آید؟!.. به پای در دلت، ای غریبه تنها علی(ع) ز سمت نجف، عنقریب می آید طلای گنبد تو، وعده گاه کفترهاست. کبوتر دل من، بی شکیب می آید برات گشته به قلبم مُراد خواهی داد چرا که ناله «امّن یُجیب» می آید. "خدیجه پنجی" اين روزها مهمون امام رضا بوديم سفري سراسر خاطره و عشق مليكا با دختر عمه ها و پسر عمه ها و پسر عموش خوش بود ما هم با زيارت امام هشتم مليكا رو يه روز برد...
15 آبان 1391

بدون عنوان

ب ه نام خدای هستی بخش دخترم اینجا وبلاگ توئه اما امشب دلم میخواد از خودم بنویسم شاید بعدها برای تو هم بد نباشه اینا رو بخونی منم زمانی که خیلی دور نیست می نوشتم اون موقع ها مثل الان انقدر وبلاگ نویسی و چه میدونم فیس بوک مد نبود من می نوشتم روی کاغذ با خودکار نه با دکمه های کیبورد  شعرها و نوشته هام رو گاهی برای خاله میخوندم و گاهی خونده نشده میرفت تو کشوی تختم برگه هایی که برای من ارزش دنیا رو داشت. یه روزی با اسم دیگه ای برای روزنامه فرستادمشون و بعد مدتها دیدم اسمم جز نامه های رسیده است و کلی ذوق کردم. یادش بخیر یه بارم تو جشنواره شعر دانشجویی برنده شدم و یه بار تو نشریه دانشجویی دوتا از شعرهام رو چاپ کردن اواخر دوران دانشجویی...
28 مهر 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختر خوبم معذرت ميخوام كه كمتر وقت ميكنم برات بنويسم اين روزا حسابي سرم شلوغه طوري كه گاهي از بس كار دارم يادم ميره چه كارهايي بايد انجام بدم اما سعي ميكنم زودتر بيام و بنويسم اين چند روز رفته بوديم رشت آخه خاله ميخواست بينيش رو عمل كنه و ما رفتيم پيشش تا تنها نباشه تو كه براي خودت كلي خوش ميگذروندي تو راه برگشت به كرج نرسيده ميگفتي ماماني برگرديم رشت بعد به من و بابا ميگفتي شما همين جوري خوبيد ها دماغتون رو عمل نكنيد ظاهرا خيلي دلت براي خاله سوخته اما عزيزم نگران نباش زودي خاله هم خوب ميشه با اوضاع پيش دبستانيت هم ديگه راحت تر كنار مياي نوشتن الف و عدد 1 رو ياد گرفتي و فقط بايد به زور بنشونم...
22 مهر 1391

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش دخترم یه هفته است که میری پیش دبستانی اما متاسفانه تو این یه هفته حسابی بهونه گیر شدی نمیدونم شاید رعایت قوانین جدید یرات سخته اینکه دیگه صبح ها و بعد از ظهر نمیتونی بخوابی بداخلاقت کرده هر روز یه جور بهونه میگیری یه روز میخوای سرویسی بشی و یه روز دیگه از دوستات تو مهد شاکی هستی گاهی من و بابایی حسابی کلافه میشیم احتمالا فردا با مربیت صحبت کنم تا ببینم چرا ملیکای ناز ما یه ذره بداخلاق شده؟ ...
4 مهر 1391

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش اول مهر امسال دخترمون میره پیش دبستانی 2 و این یعنی که ملیکا کم کم داره بزرگ میشه دختر نازم راه طولانی پیش رو داری راهی که پر از سختی و در عین حال شیرینیه دعا میکنم و تو و همه کوچولو ها همیشه موفق باشید و بتونین یه آینده زیبا رو برای خودتون رقم بزنین   ...
22 شهريور 1391

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش تعطیلات عید فطر رو رشت بودیم پیش پدر جون و مادرجون و خاله و البته با توجه به تعطیلات دایی هم زیاد پیشمون اومد روزهای خوبی که زود تموم شدن اما مشکل اصلی روز برگشت بود که ملیکا حاضر نبود باهامون بیاد و کشون کشون ساک قرمز لباسهاش رو با تموم سنگینیش از باباش گرفت و از تو ماشین دوباره برد تو خونه و گفت شما برید منم هروقت دلم تنگ شد تلفنی باهاتون حرف میزنم و با خاله برمیگردم تهران بگذریم که چه طور بالاخره راضیش کردیم و برگردوندیمش تهران هنوز هم هر از چندگاهی ازم می پرسه که کی میتونه تنهایی خونه مادرجون اینا بمونه؟ تعطیلات اجلاس رو هم تهران موندیم چون بابایی کار داشت روزای ملیکا بیشتر به تماشای کارتون، نقاشی ...
9 شهريور 1391

بدون عنوان

        عاشقان عيدتان مبارك باد عيد سعيد فطر بر همه شما دوستان خوب مبارك روزه هاتون قبول و حاجاتتون روا ...
28 مرداد 1391