مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش جمعه جشن مليكا بود واقعا عالي بود هركدوم از فرشته هاي كوچولوي مهد يه جوري شيرين و جذاب برنامشون رو اجرا كردند خيلي دلم ميخواست فرصت داشتم و عكسها رو ميريختم رو كامپيوتر و اينجا ميذاشتم اما متاسفانه طبق روال هفته هاي اخير شديدا با كمبود وقت مواجه هستم فقط گفتم يه چند خطي بنويسم تا خاطره اين روز قشنگ بمونه اول از همه يه گروه از بچه ها اومدند و چند آيه از قرآن كريم با معنيشون خوندند و شعري راجع به بهار بعد نوبت گروه مليكا اينا بود تا شعر پرندگان رو بخونند مليكا نقش طاووس رو داشت پرهام قشنگ و خوشگله نقاشي من مشگله پرام رو باز مي كنم اين همه ناز مي كنم بعد از چند اجراي زيبا از بچه هاي پيش دبستاني دو نوبت برنا...
14 اسفند 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش كم كم بهار داره از راه مي رسه  زمين و آسمون همه خبر از اومدن قشنگترين فصل سال ميدن هرچند بهار بچگي ها هيچوقت تكرار نميشه بوي عيد تو روزاي كودكي يه عطر ديگه داره عطري كه با قشنگترين خاطراتمون عجين شده و هيچ عطري تو دنيا جايگزينش نميشه وقتي تو اسفند مامانم گندم رو خيس ميكرد تا سبزه سبز كنه انگار يه حس قشنگ تو دلم جوونه ميزد كمك كردن به مامان براي چيدن سفره هفت سين رنگ كردن تخم مرغها بدو بدو لحظه هاي آخر براي اينكه تو آخرين لحظات حموم بريم و لباس قشنگ و تميز بپوشيم دلهره اينكه ماهي قرمز كوچولوي سفره هفت سين نميره و مهمتر از همه اون لحظه خاص اون لحظه كه يه چيز هري تو دل آدم ميريزه پايين و فقط خودش رو مي بي...
7 اسفند 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش هفته پيش يه همايش تو اراك داشتم كه با مليكا و باباش رفتيم و اينجوري شد كه كلي به هر سه تامون خوش گذشت سفر خيلي خوبي بود ضمن اينكه مليكا هم نشون داد كه حسابي بزرگ شده و اصلا شيطوني و اذيت نكرد متاسفانه اين روزها خيلي خيلي سرم شلوغه و اصلا فرصت نمي كنم تا چيز جديدي تو وبلاگ دختركم بنويسم الانم از فرصت نهار و نماز بين كلاسهاي اداره استفاده كردم و گفتم بعد مدتها يه سر به وبلاگ دختركم بزنم چندتا عكس هم كه تو اراك از دخترم گرفتم و چند تا عكس جديد مهدش رو بذارم و بدوم برم كلاس خب ديگه آخر ساله و كلي كار كه بايد تا آخر سال تمومش كنم واي عكس ها هم كه كج شد اما حيف كه وقت ندارم درستش كنم ...
23 بهمن 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختر نازم امروز اومدم تا فقط ازت عذرخواهي كنم عزيزم ميدونم كه اين روزها كمتر وقت مي كنم بهت برسم كار اداره كار خونه و امتحانهايي كه در پيش دارم وقت كم و روزهاي كوتاه زمستون باعث ميشه وقت كمتري رو با هم باشيم و من خسته از كار روزانه و پر از استرس امتحان كمتر ميتونم دلتنگيهات رو جواب بدم وقتي با مهربوني مي پري تو بغلم يا برچسب هات رو وقتي تو آشپزخونه هستم لا به لاي صفحه كتابهام مي چسبوني و نقاشيهات رو زير آهن رباي يخچال برام ميذاري. عزيزم منو ببخش برام دعا كن قول ميدم به زودي وقت بيشتري برات بذارم فقط يه ذره تحمل كن منو ببخش فرشته كوچولوي من   ...
27 دی 1390

تولد وبلاگ مليكا

به نام خداي هستي بخش دختركم 25 دي يعني 5 روز ديگه يك سال از اولين روزي كه شروع به نوشتن وبلاگ برات كردم ميگذره اول از همه از خداي خوب و مهربونم ممنونم كه به من اين فرصت رو داد تا بتونم تو اين يه سال برات بنويسم برات نوشتم تا اگه توي حافظمون غبار زمان اين خاطره ها رو محو و كمرنگ كرد تو اين صفحات يادگاري بمونه برات نوشتم تا وقتي بزرگ شدي بتوني روزهاي پر رنگ كودكيت رو اينجا پيدا كني از خداي مهربون ممنونم كه صفحات وبلاگت تو اين يك سال پراز خاطرات خوب و قشنگ بود خاطرات خوب از عزيزترين هامون كسايي كه دوستشون داريم و بودن اونهاست كه زندگيمون رو زيبا ميكنه مثل پدرجون ها و مادرجونهات كه ايشالا خدا بهشون سالهاعمر و سلامتي بده بازهم از خد...
20 دی 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز مليكاي گلم رو از طرف مهدشون بردند پارك حيات وحش صبح دختركم كلي ذوق زده بود اما وقتي عصر برگشت خونه و ازش پرسيدم چه خبر گفت ماماني اونجا حيوونهاي وحشي بودند گرگ و پلنگ هم داشت  من و مبينا خيلي ترسيديم و گريه كرديم مبينا گفت الان اينا ميان مارو ميخورن بعد فرار كرديم رفتيم تو اتوبوس آخي دختر گلم رفته بوديد تفريح اما اينجوري ترسيديد نااااااازي دوتا از كارهاي خوب مليكا رو هم براش بنويسم تا يادش باشه كه هميشه بايد همينجوري بمونه با بابايي رفته بودي خريد تو مغازه از يه كيف كه بسته بندي شده بود خوشت اومد خواستي نايلون روش رو باز كني و توش رو ببيني كه بابا گفت بذار اول برات بخرمش بعد تو هم ...
14 دی 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش از آسمون برف مياد همه جا سفيده جون          روز به اين خوشگلي هيچ كس نديده جون روي درختها پر از برف سفيده     روي زمينها برفها رو هم خوابيده واي واي زمستون آخر سالي آخ جون اين شعر اين روزهاي مليكا تو خونه است از الان هم دارن براي جشن نوروز آماده ميشن قرار شده براي اين جشن براش لباس عروس بگيريم دختركم كلي شور و ذوق داره دنياي بچه ها خيلي قشنگه من كه از ديدن شاديش و انتظارش كلي لذت ميبرم و خدا رو شكر ميكنم كه قلب كوچولوش با اين چيزها انقدر شاد ميشه     ...
11 دی 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز عصر من و مليكا باهم صحبتي كرديم كه در نوع خودش جالب بود -مليكا: ماماني وقتي ما هي زندگي كنيم زندگي كنيم بعدش چي ميشه _من: عزيزم همه آدمها بعدش ميرن پيش خدا يه دنياي ديگه هست كه خيلي از اينجا قشنگتره هممون يه روز ميريم به اون دنياي قشنگ -مليكا: آخه من دوست ندارم _من: دختركم ايشالا هزارسال زنده باشي اما هممون يه روزي ميريم پيش فرشته ها _مليكا: پس شما بريد من ميرم با عمه مريم زندگي ميكنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
29 آذر 1390