مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

  به نام خداي هستي بخش هفته اي كه گذشت برامون هفته سختي بود سه شنبه بعدازظهر كه مليكا رو از مهد آورديم چشمهاش پف كرده بود و همش سرفه ميكرد وقتي رسيديم خونه زد زير گريه  انقده حالش بد بود كه همون موقع برديمش دكتر و آقاي دكتر گفتن كه سرماخوردگي ويروسيه دختركم انقده حالش بد بود كه وسط گريه خوابش ميبرد اين شد كه چهارشنبه مرخصي گرفتم تا پيشش بمونم و مراقبش باشم اما از عصر چهارشنبه خودم حالم بد شد و بابايي شد پرستار ما اما حال بابايي هم از جمعه صبح خراب شد و شديم سه تا مريض بدون پرستار خلاصه چشمتون روز بد نبينه كه امروز هم كه دوشنبه هست هنوز هممون سرفه ميكنيم و كاملا خوب نشديم اميدوارم همه ني ني ها و مامان باباهاشون هميش...
28 آذر 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش انقدر اين روزها سرعت اينرنتمون پايين اومده كه اصلا نمي تونم مطلب جديدي براي دخترم بذارم اما امروز سعي كردم هرجور شده وارد بشم و مطلبي هرچند كوتاه بنويسم هرچند كه مطمئن نيستم بتونم ارسالش كنم عزيزم روزهاي تاسوعا و عاشورا رو به روال چند سال اخير رفتيم رشت و مثل هميشه پيش پدرجون و مادرجون حسابي بهت خوش گذشت مخصوصا كه دايي ها و عمه و خاله هم دور و برت بودند و كلي خوش گذروندي اما مشكل اصلي ما وقتي شروع شد كه برگشتيم تهران و تازه تنهايي دامنت رو گرفت الان دو روزه كه همش بهونه ميگيري و ميخواي بري مهموني ديشب انقدر بهونه گرفتي كه صبح با سردرد از خواب بيدار شدم و الان هم به زور قرص تو اداره پشت كامپيوتر نشستم ميدونم دختر...
20 آذر 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش اين كشته فتاده به هامون حسين توست        اين صيد دست و پا زده در خون حسين توست اين نخل تر كزآتش جانسوز تشنگي              دود از زمين رسانده به گردون حسين توست فرارسيدن ماه محرم رو به همه شما دوستهاي خوب خودم و مليكا تسليت عرض مي كنم ...
8 آذر 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش اول از همه عيد همتون مبارك البته از تاخير پيش اومده براي تبريك عذر خواهي مي كنم دوشنبه پدر جون و مادر جون و خاله ستاره و خاله سيما اومدن تهران و اين يعني كلي خوش به حال مليكا شد هم اينكه كلي كادو گرفت و هم اينكه حسابي از تنهايي دراومد اما از اونجا كه روزاي خوب زود مي گذرند اين سه چها روز هم به سرعت برق و باد گذشت و ديروز كه مهمونامون رفتن مليكا حسابي پكر و بي حوصله بود دم اذون مغرب كه شد يه دفعه اي دخترمون زد زير گريه كه اصلا چرا مهمونامون برگشتن خونه خودشون چرا نميان با ما زندگي كنن؟ منم كه ديدم دخترم خيلي دلش گرفته به بابايي گفتم ببرتش حموم تا شايد آب بازي حالش رو خوب كنه كه خدا رو شكر كلك...
28 آبان 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ماماني ديشب داشتم شامتو ميدادم كه برق رفت تو ترسيدي و شروع كردي به گريه از طرفي تو روآروم مي كردم و از طرف ديگه نگران بابايي بودم كه رفته بود تو انبار گفتم نكنه مونده تو آسانسور بماند مجبور شدم تو رو چند لحظه پيش خانوم همسايه بذارم تا توي تاريكي برم ببينم بابايي تو آسانسور گير نكرده باشه كه خدا رو شكر تو راه پله ها بابا رو ديدم و قضيه به خير گذشت اما چون تو به قطعي برق عادت نداشتي همش بهونه مي گرفتي و گريه مي كردي اين شد كه نشستم كنارت وبرات از بچگي هام گفتم از روزهاي جنگ و بمباران برات گفتم اون موقع ها معمولا دو ساعت در روز قطعي برق رو داشتيم و عادت كرده بوديم كه گاهي زير نور چراغهاي نفتي فتيله اي مشق بنويسيم ...
18 آبان 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختركم ديشب حالش اصلا خوب نبود فكر كنم يه ذره معده اش سنگين شده بود خوابيده بود كه با گريه از خواب پريد و مي گفت حالم بده ماماني الان بالا ميارم دخترم دلم خيلي برات سوخت براي اون چشمهاي پر از اشك و التماست ازم ميخواستي خوبت كنم حالا شانس آوردم بابايي خونه بود والا من بيشتر دست و پام رو گم كرده بودم بابا كلي پشتت رو ماساژ داد تو با گريه ميخواستي كه مريضي تموم شه اون لحظه هيچ كاري از دست من ساخته نبود جز اينكه از خدا بخوام حالت خوب شه خدا رو شكر كه بعد نيم ساعت بهتر شدي اومدي تو بغلم و مي گفتي سردمه پتو رو پيچيدم دورت بعد مدتي شيطوني هات شروع شد و هي با من و بابا مي خواستي بازي كني اون موقع با همه وجودم از خدا تشكر كر...
14 آبان 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختركم مدتي بود كه فرصت نداشتم به اينجا سر بزنم اما امروز ديگه دلم نيومد و گفتم هرجور شده بيام و براي دخترم چيزي بنويسم امروز يه روز سرد و بارونيه در اصل چهارمين روزيه كه داره پشت هم بارون مياد من عاشق بارونم   مثل خود تو راستي بالاخره شنل نارنجي رنگي كه مادرجون دو سال پيش برات خريده بود اندازه ات شد و امروز براي مهد پوشيديش يادش بخير اون موقع كه مادرجون شنل رو برات خريده بود انقدر برات بلند بود كه مثل پتو ميشد برات اما حالا اندازه اته امروز تو مهدتون جشن پاييز داريد و تو ديشب كلي خوشحال بودي امسال ديگه كاملا فصل ها و ماه ها رو مي شناسي و درك مي كنيشون راستي ميوه هاي مورد علاقه تو انار و انگور...
7 آبان 1390