بدون عنوان
به نام خداي هستي بخش
پنج شنبه بابايي تعطيل بود و قرار شد مادرجون و پدر جون رو ببر خونه داييش كه كرج زندگي مي كنن منم كه از شب قبلش سرم درد مي كرد و صبح هم با سردرد بيدار شدم ديدم نميتونم تو اين ترافيك تا كرج تو ماشين بشينم و يه چند ساعتي مهمون باشم و برگردم تازه حساب كن كه بايد موهامو مي شستم و خودم و تورو حاضر مي كردم
خلاصه من از رفتن انصراف دادم تو هم گفتي كه با من خونه مي موني وقتي بابايي رفت من شروع كردم طبق معمول 5شنبه ها خونه رو تميز كنم تو هم نشستي به كارتون ديدن ساعتهاي 11 بود كه گفتي مامان امروز از اون روزهاي خوبه منم كه زود احساساتي ميشم گفتم حالا كه اينطور شد خوبترش هم ميكنم و كارام كه تموم شد دوتايي رفتيم پارك
كلي تاب و سرسره بازي كردي و وقتي گفتم ديگه بسه مثل يه دختر خوب و خانوم گفتي باشه ماماني بعد باهم رفتيم سوپري و يه بستني طالبي خريديم و اومديم خونه ناهار هم كه غذايي كه كه دوست داري يعني زرشك پلو با مرغ درست كرده بودم كه با هم ديگه خورديم و عصر گذاشتي يه استراحت حسابي بكنم خلاصه تا ساعتهاي 6 كه خاله از دانشگاه اومد و بابا هم از كرج برگشت كلي به من و مليكا خوش گذشته بود و خدا رو شكر يه روز خوب رو با هم ديگه گذرونديم