بدون عنوان
به نام خداي هستي بخش
آخراي هفته پيش كلي سرم شلوغ بود اول از همه كه مريض شدم و گلو درد شديد داشتم اما خدا رو شكر براي 5 شنبه كه مهمون داشتيم حالم كاملا خوب شده بود و به كارهام رسيدم
5شنبه پدر جون و مادرجون و عمه مريم و دايي عليرضا و عمه مرجان اينا خونمون بودند و تو مثل يه دختر بزرگ و خانوم كمكم كردي و از مهمونها پذيرايي كردي با دستهاي كوچولوت ظرف شيريني رو چرخوندي و زير دستي ها رو گذاشتي ماشالله ديگه كم كم داري خانوم ميشي
جمعه هم پدر جون و مادرجون رو رسونديم فرودگاه تو فرودگاه هم كه پر از مغازه هاي رنگ و وارنگه كه بچه ها رو وسوسه ميكنه به خريد يه دفترچه برچسبي رضايت دادي واسه همين شنبه كه تو مهد بودي فرشته مهربون برات جايزه آورده بود يه دفترچه با يه جعبه خودكار اكليلي
تازه يه خبر خوب هم برات دارم ايشالا قراره آخر هفته بريم رشت ميدونم كه كلي دلت براي پدرجون و مادرجون تنگ شده همش ميگي رفتيم رشت پيش تو وبابا نميخوابم ها ميريم كنار مادرجون و پدرجون ميخوابم بعدش انگشتهاي كوچولوي دوتا دستت رو باز ميكني و ميگي مامان انقد بمونيم ؟ من ميگم مرخصي ندارم عزيزم تو با اصرار ميخواي ده روز بمونيم بس كه مهربوني
هرشب قبل خواب مياي بوسم ميكني و ميگي مامان امشب خواب گلها رو ببين يا مامان امشب خواب پروانه ها رو ببين عزيزم واقعا ناز و مهربون شدي دختر گلم