بدون عنوان
به نام خداي هستي بخش
ديروز كه جمعه بود من و بابايي و مليكا رفته بوديم بازار تجريش
اونجا چشم مليكا به يه آقايي افتاد كه جوجه اردك ميفروخت و پاهاش سست شد از اونجايي كه بابايي هم پايه اين كارهاست علي رغم مخالفتهاي من با دوتا جوجه اردك برگشتيم خونه مراسم اسم گذاريشون هم توي همون بازار انجام شد و مليكا اسم جوجه اي كه زرد بود رو گذاشت هلو و اسم اون يكي رو كه زرد و سياه بود گذاشت هيلي
سر راه بابا از ميوه فروشي يه دونه جعبه گرفت و خونه شون رو تو بالكن براشون درست كرد حالا مگه ميشد اين دختر ما رو از بالكن كشيد تو مدام براشون كاهو ميريخت و هي بهشون ميگفت آب بخوريد ديگه
شب موقع خواب ه دفعه ديديم كه مليكا نيست بعد مدتي اومد و گفت مامان براشون چراغ خواب گذاشتم رفتم ديدم بعله چراغ قوه رو گذاشته تو سبدشون و نورش رو مستقيم كرده تو چشم اون بيچاره ها خلاصه توضيح داديم كه اينا بدون چراغ خواب راحت تر ميخوابن و مليكا رضايت داد كه بخوابه
صبح كه مليكا بيدار شد گفت ماماني هيلي و هلو كه نبايد تنها بمونند ببرشون مهد جوجه ها باشه؟!!!!
راستي سفر شمال هم خيلي خيلي بهمون خوش گذشت مليكا كه هنوز برنگشته ميگفت دلم براي مادرجون و پدرجونم تنگ شده تو اين سفر بالاخره مليكا ترس از آب رو كنار گذاشت و تو دريا رفت حالا مگه ميشد از دريا بيرونش آورد؟
اينم عكس نقاشي خوشگلي كه مليكا روز مادر به من هديه كرد لازم به تذكره كه اون آدم بلنده منم و اون دختر كوچولوئه هم خودشه