بدون عنوان
به نام خداي هستي بخش
جمعه تولد بابايي بود صبح كه بابايي از خونه رفت بيرون من به مليكا گفتم امروز تولد باباييه بريم براش كيك بخريم اما يادت باشه نميخوام بابايي متوجه بشه بعد كه بعد از ظهر مهمونا اومدن كيك رو ميارم تا بابايي يه دفعه خوشحال شه
خلاصه من و مليكا رفتيم كيك خريديم شمع انتخاب كرديم و اومديم خونه من كيك رو گذاشتم تو يخچال به مليكا گفتم برو شمع رو تو اتاقت قايم كن تا عصر
طرفهاي ساعت ۱۱ بابايي زنگ زد كه ببينه چيزي نياز داريم بخره يا نه مليكا گوشي رو برداشت و بعد از سلام گفت بابا جون من و مامان رفتيم برات كيك تولد خريديم با شمع كيك و شمع رو قايم كرديم تا تو نبينيشون
حالا منو مي بيني وارفتم همه نقشه هام رو اين كوچولو نقش برآب كرد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی