بدون عنوان
به نام خداي هستي بخش
ديروز ماماني دوركار بود و توي خونه، صبح بابايي گفت مليكا رو ببرم مهد دلم نيومد گفتم بذار هرچقدر خواست بخوابه بيدار كه شد ساعتهاي نه و ده خودم ميبرمش خلاصه حسابي هم حال من بد بود درد دندوني كه تازه درستش كردم يه طرف سرماخوردگي و گلو درد طرف ديگه مليكاي ناز ما كه بيدار شد بهش گفتم صبحونه ات رو بخور تا بريم مهد تو اين فاصله زنگ زدم به مادرجون وقتي گفتم ميخوام دخملي رو ببرم مهد انقدر احساسات منو تحريك كرد كه منصرف شدم من و مليكا دوتايي مونديم خونه ، خواستم برم از داروخونه واسه خودم دارو بگيرم لباس تن دخملي كرديم و رفتيم از همينجا فرمايشات خانومي ما شروع شد ماماني پف پفي ميخوام ماماني سك سك بخربعد اينا نوبت بيسكوييت باغ وحش شد و تافي ميوه اي آخرشم بستني و آب
خلاصه ماماني با اين حال خراب خسته و بي جون رسيد خونه اما خيلي به هردومون خوش گذشت مليكا به خاطر گشت و گذار و تفريح، مامان هم واسه اينكه يه روز وسط هفته رو با دخملش گذروند