بدون عنوان
به نام خداي هستي بخش
هفته اي كه گذشت و الان آخراشيم هفته سختي بود آخه اول هفته بابا مريض شد و حال هردومون رو حسابي گرفت خصوصا كه به تو قول داده بود ببردت پارك اما نشد
ولي اينقدر تو دختر خوب و خانومي شدي كه زودي قبول كردي و گفتي بابايي پس هروقت خوب شدي منو ببر پاركخاله هم كه از چهارشنبه پيشمون بود ديروز برگشت رشت و تو كه از مهد اومدي فكر كردي خاله دانشگاهه اما وقتي گفتم خاله برگشته بازم يه ذره حالت گرفته شد. يه مورد ديگه هم اينكه تو مهد خون دماغ شدي و ترسيدي و گريه كردياما عزيزم من كه بهت گفتم من و دايي عليرضا هم كوچولو بوديم مثل تو بوديم و لازم نيست بترسي
راستي ميدوني اين روزها دوست داري چه بازي بكنيم ؟ تو ميشي بره كوچولو من و منم ميشم مامانيت بعد يه گرگ مياد تا تورو بخوره تو تو بغل من قايم ميشي و من نميذارم گرگه اذيتت كنه و تو تو بغلم آروم ميشي قربونت برم تو با اين بازي احساس امنيت ميكني و من از اين آرامشت لذت ميبرم