بدون عنوان
به نام خداي هستي بخش
من و بابايي و مليكاجون و عمه و دايي دوشنبه بعداز ظهر راه افتاديم بريم رشت آخه مادرجون نذر شله زرد داشت ماهم رفتيم هم كمكي كرده باشيم و هم ثوابي برده باشيم به مليكاي نازم هم قول داده بوديم ببريمش پارك اما از روز اول يه باروني ميومد كه نگو جمعه كه قرار بود برگرديم دختركم تا بيدار شد و ديد آفتاب دراومده جاي سلام و صبح بخير گفت بريم پارك خلاصه بابايي بعد گذاشتن وسايل تو ماشين دست دخملمون رو گرفت و رفتند پارك كه ماهم بدقول نشده باشيم
مليكا تو رشت حسابي كيف كرد مادرجون پدرجون خاله ها داييها و عمه حسابي هواشو داشتند و يه دل سير با همشون بازي كرد
دخترم ديگه بزرگ شده تو ماشين هم اصلا اذيتمون نكرد و مثل آدم بزرگها يا چرت ميزد يا صاف مي نشست خدارو شكر دخترم ديگه واسه خودش خانومي شده
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی