بدون عنوان
به نام خداي هستي بخش
ديشب به مليكا گفتم باغ وحشش كه تموم خونه رو پر كرده بود جمع كنه اول گفت نميتونم بعدش گفتم اگه تا نمازم تموم شد جمعش نكني ميام همش رو ميريزم تو سطل آشغال گفت باشه ماماني الان جمع مي كنم وقتي كه ديدم داره جمع ميكنه خودم كمكش كردم و بعد بهش گفتم چون كارخوب كردي فرشته مهربون برات جايزه آورده بگرد و پيداش كن يه شكلات توت فرنگي هم براش رو شوفاژ گذاشتم الهي بميرم كلي با ديدن شكلات ذوق زده شد بعدشم گفت ماماني به فرشته بگو شب موقع خواب برم اسباب بازي هم بياره اي دختر بلا
راستي مامان و باباي بابايي يه چند روزي خونه ما هستند و تو همش بهشون ميگي مادرجون پدرجون بياين با هم زندگي كنيم و اونا هم ميگن باشه آخي دخترم وقتي برگردن خونشون ميدونم كه كلي غصه ميخوري اما دخترم زندگي همينه پر از شور و نشاط در كنار غصه با هم بودن در كنار جدايي و تو بايد ياد بگيري كه باهاشون كنار بياي