بدون عنوان
به نام خداي هستي بخش
ديروز مليكاي گلم رو از طرف مهدشون بردند پارك حيات وحش صبح دختركم كلي ذوق زده بود اما وقتي عصر برگشت خونه و ازش پرسيدم چه خبر گفت ماماني اونجا حيوونهاي وحشي بودند گرگ و پلنگ هم داشت من و مبينا خيلي ترسيديم و گريه كرديممبينا گفت الان اينا ميان مارو ميخورن بعد فرار كرديم رفتيم تو اتوبوس
آخي دختر گلم رفته بوديد تفريح اما اينجوري ترسيديد نااااااازي
دوتا از كارهاي خوب مليكا رو هم براش بنويسم تا يادش باشه كه هميشه بايد همينجوري بمونه
با بابايي رفته بودي خريد تو مغازه از يه كيف كه بسته بندي شده بود خوشت اومد خواستي نايلون روش رو باز كني و توش رو ببيني كه بابا گفت بذار اول برات بخرمش بعد تو هم فوري گفتي بعله بابا چشم ميدونم چون پولش رو ندادي مال من نيست و نبايد بازش كنم آفرين دختر خوب
تو مغازه دلت از اين ساندويچهاي كالباس آماده خواست(البته بگم من مخالف خوردن اين چيزهام اما گاهي براي تنوع عيب نداره) بابا برات گرفت قبل از اينكه باز كني گفتي بابا تاريخش رو نگاه كن درست باشه بازم آفرين دختر خوب