بدون عنوان
به نام خداي هستي بخش
كم كم بهار داره از راه مي رسه زمين و آسمون همه خبر از اومدن قشنگترين فصل سال ميدن هرچند بهار بچگي ها هيچوقت تكرار نميشه بوي عيد تو روزاي كودكي يه عطر ديگه داره عطري كه با قشنگترين خاطراتمون عجين شده و هيچ عطري تو دنيا جايگزينش نميشه
وقتي تو اسفند مامانم گندم رو خيس ميكرد تا سبزه سبز كنه انگار يه حس قشنگ تو دلم جوونه ميزد كمك كردن به مامان براي چيدن سفره هفت سين رنگ كردن تخم مرغها بدو بدو لحظه هاي آخر براي اينكه تو آخرين لحظات حموم بريم و لباس قشنگ و تميز بپوشيم دلهره اينكه ماهي قرمز كوچولوي سفره هفت سين نميره و مهمتر از همه اون لحظه خاص اون لحظه كه يه چيز هري تو دل آدم ميريزه پايين و فقط خودش رو مي بينه و خداي خودش رو و يه عالمه آرزو كه قراره همش مستجاب بشه همه اين چيزهاي به ظاهر ساده ميشه قشنگترين خاطره هاي كودكي آدم و الان مي بينم مليكا با اين سن كمش اومدن نوروز رو حس مي كنه ومشتاقانه منتظر اومدنشه جمعه آينده جشن نوروزي مهد مليكاست مادرجون براش يه لباس عروس خوشگل خريده تا اون روز بپوشه قراره غير از من و بابايي پريسا هم براي جشنش بياد و مليكا كلي خوشحاله كه جلوي ماها ميخواد بره روي سن و شعر بخونه اميدوارم همه كوچولو ها هميشه سلامت باشند و دلهاي كوچولوشون پر از شادي هاي رنگي باشه