مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مليكاي ناز ما

تولد وبلاگ مليكا

به نام خداي هستي بخش دختركم 25 دي يعني 5 روز ديگه يك سال از اولين روزي كه شروع به نوشتن وبلاگ برات كردم ميگذره اول از همه از خداي خوب و مهربونم ممنونم كه به من اين فرصت رو داد تا بتونم تو اين يه سال برات بنويسم برات نوشتم تا اگه توي حافظمون غبار زمان اين خاطره ها رو محو و كمرنگ كرد تو اين صفحات يادگاري بمونه برات نوشتم تا وقتي بزرگ شدي بتوني روزهاي پر رنگ كودكيت رو اينجا پيدا كني از خداي مهربون ممنونم كه صفحات وبلاگت تو اين يك سال پراز خاطرات خوب و قشنگ بود خاطرات خوب از عزيزترين هامون كسايي كه دوستشون داريم و بودن اونهاست كه زندگيمون رو زيبا ميكنه مثل پدرجون ها و مادرجونهات كه ايشالا خدا بهشون سالهاعمر و سلامتي بده بازهم از خد...
20 دی 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز مليكاي گلم رو از طرف مهدشون بردند پارك حيات وحش صبح دختركم كلي ذوق زده بود اما وقتي عصر برگشت خونه و ازش پرسيدم چه خبر گفت ماماني اونجا حيوونهاي وحشي بودند گرگ و پلنگ هم داشت  من و مبينا خيلي ترسيديم و گريه كرديم مبينا گفت الان اينا ميان مارو ميخورن بعد فرار كرديم رفتيم تو اتوبوس آخي دختر گلم رفته بوديد تفريح اما اينجوري ترسيديد نااااااازي دوتا از كارهاي خوب مليكا رو هم براش بنويسم تا يادش باشه كه هميشه بايد همينجوري بمونه با بابايي رفته بودي خريد تو مغازه از يه كيف كه بسته بندي شده بود خوشت اومد خواستي نايلون روش رو باز كني و توش رو ببيني كه بابا گفت بذار اول برات بخرمش بعد تو هم ...
14 دی 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش از آسمون برف مياد همه جا سفيده جون          روز به اين خوشگلي هيچ كس نديده جون روي درختها پر از برف سفيده     روي زمينها برفها رو هم خوابيده واي واي زمستون آخر سالي آخ جون اين شعر اين روزهاي مليكا تو خونه است از الان هم دارن براي جشن نوروز آماده ميشن قرار شده براي اين جشن براش لباس عروس بگيريم دختركم كلي شور و ذوق داره دنياي بچه ها خيلي قشنگه من كه از ديدن شاديش و انتظارش كلي لذت ميبرم و خدا رو شكر ميكنم كه قلب كوچولوش با اين چيزها انقدر شاد ميشه     ...
11 دی 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز عصر من و مليكا باهم صحبتي كرديم كه در نوع خودش جالب بود -مليكا: ماماني وقتي ما هي زندگي كنيم زندگي كنيم بعدش چي ميشه _من: عزيزم همه آدمها بعدش ميرن پيش خدا يه دنياي ديگه هست كه خيلي از اينجا قشنگتره هممون يه روز ميريم به اون دنياي قشنگ -مليكا: آخه من دوست ندارم _من: دختركم ايشالا هزارسال زنده باشي اما هممون يه روزي ميريم پيش فرشته ها _مليكا: پس شما بريد من ميرم با عمه مريم زندگي ميكنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
29 آذر 1390

بدون عنوان

  به نام خداي هستي بخش هفته اي كه گذشت برامون هفته سختي بود سه شنبه بعدازظهر كه مليكا رو از مهد آورديم چشمهاش پف كرده بود و همش سرفه ميكرد وقتي رسيديم خونه زد زير گريه  انقده حالش بد بود كه همون موقع برديمش دكتر و آقاي دكتر گفتن كه سرماخوردگي ويروسيه دختركم انقده حالش بد بود كه وسط گريه خوابش ميبرد اين شد كه چهارشنبه مرخصي گرفتم تا پيشش بمونم و مراقبش باشم اما از عصر چهارشنبه خودم حالم بد شد و بابايي شد پرستار ما اما حال بابايي هم از جمعه صبح خراب شد و شديم سه تا مريض بدون پرستار خلاصه چشمتون روز بد نبينه كه امروز هم كه دوشنبه هست هنوز هممون سرفه ميكنيم و كاملا خوب نشديم اميدوارم همه ني ني ها و مامان باباهاشون هميش...
28 آذر 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش انقدر اين روزها سرعت اينرنتمون پايين اومده كه اصلا نمي تونم مطلب جديدي براي دخترم بذارم اما امروز سعي كردم هرجور شده وارد بشم و مطلبي هرچند كوتاه بنويسم هرچند كه مطمئن نيستم بتونم ارسالش كنم عزيزم روزهاي تاسوعا و عاشورا رو به روال چند سال اخير رفتيم رشت و مثل هميشه پيش پدرجون و مادرجون حسابي بهت خوش گذشت مخصوصا كه دايي ها و عمه و خاله هم دور و برت بودند و كلي خوش گذروندي اما مشكل اصلي ما وقتي شروع شد كه برگشتيم تهران و تازه تنهايي دامنت رو گرفت الان دو روزه كه همش بهونه ميگيري و ميخواي بري مهموني ديشب انقدر بهونه گرفتي كه صبح با سردرد از خواب بيدار شدم و الان هم به زور قرص تو اداره پشت كامپيوتر نشستم ميدونم دختر...
20 آذر 1390