مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش باز كن پنجره ها را كه نسيم روز ميلاد اقاقي ها را جشن ميگيرد و بهار روي هر شاخه كنار هر برگ شمع روشن كرده ست همه چلچله ها برگشتند و طراوت را فرياد زدند كوچه يكپارچه آواز شده ست و درخت گيلاس هديه جشن اقاقي ها را گل به دامن كرده است باز كن پنجره ها را اي دوست هيچ يادت هست توي تاريكي شبهاي بلند سيلي سرما با تاك چه كرد حاليا معجزه باران را باور كن خاك جان يافته است تو چرا سنگ شدي تو چرا اينهمه دلتنگ شدي باز كن پنجره ها را و بهاران را باور كن...   ...
21 اسفند 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختر قشنگم مدتها بود كه فرصت نمي شد چيزي بنويسم و از اين بابت واقعا متاسفم چون طبيعتا خاطره هايي بود كه از ذهنم رفت اما هم كار زياد تو اداره هم فرصت كم توي خونه مانع از اين مي شد كه بتونم به خونه دوم تو دختر نازم سر بزنم  سعي خودم رو ميكنم از اين به بعد زودتر بيام عزيزكم روزاي زمستون تو هم به ياد گرفتن درسهاي پيش دبستاني نوشتن ابتدايي حروف فارسي و اعداد و مثل هميشه بازي هاي قشنگ و بچه گونه ات گذشت  و كم كم داره بوي بهار از راه مي رسه هفته پيش خانم مربيتون ازتون خواست يه دونه عدس يا لوبيا رو سبز كنيد تا مراحل جونه زدن و بالندگيش رو به چشم ببينيد كاري كه براي تو كلي هيجان انگيزه ديدن ايجاد يه زندگي ج...
5 اسفند 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش نميدونم چرا انقدر كم برام فرصت پيش مياد تا بيام و ازت بنويسم نميدونم واسه كوتاهي روزاي زمستونه يا كوتاهي عمر ما . انقدر اين 24 ساعت زود ميگذره كه هميشه كلي كار برام ميمونه و ميگم باشه 5شنبه جمعه اما اون روزها هم كارهاي خودشو داره و چشم به هم ميزني مياد و ميره خلاصه برات بگم كه امسال هم تاسو عا و عاشورا رشت بوديم پيش پدر جون و مادرجون و خاله و دايي ها و عمه . ديگه اينكه اسمت رو تو كلاس موسيقي كودكان نوشتيم و از همون جلسات اول معلوم شد كه استعدادت تو موسيقي خوبه و مربيتون تو رو براي همكلاسيهات مثال زد كه با اينكه دو جلسه است اومده هرچي ميگم ياد ميگيره و خوشحالم كه استعدادت رو پيدا كردي و اميدوارم بتوني ادامه اش بد...
19 آذر 1391

بدون عنوان

  پس از عمـری شکیبـــایی شــده اکنـــون تماشــایی هـــوای این دل زهـــــرایی می روم به خــــاطـــر دلـم می روم به سوی حاصــلم می روم ولی شکسته بالم خـــداحــافـــظ ستــــاره هــــــای شـب خـــداحـــــافـــظ زمیــــن و تـــاب و تــب خداحافظ دل کبود زینب خداحافظ همه خرابه ها خداحافظ سرشک بیصدا خداحافظ که جان رسیده بر لب   ...
1 آذر 1391

بدون عنوان

ب ه نام خداي هستي بخش همیشه از حرمت، بوی سیب می آید صدای بال ملائک، عجیب می آید! سلام! ضامن آهو، دل شکسته من به پای بوس نگاهت، غریب می آید نگاه زخمیِ تو، تا بقیع بارانی است مگر ز سمت مدینه، طبیب می آید؟!.. به پای در دلت، ای غریبه تنها علی(ع) ز سمت نجف، عنقریب می آید طلای گنبد تو، وعده گاه کفترهاست. کبوتر دل من، بی شکیب می آید برات گشته به قلبم مُراد خواهی داد چرا که ناله «امّن یُجیب» می آید. "خدیجه پنجی" اين روزها مهمون امام رضا بوديم سفري سراسر خاطره و عشق مليكا با دختر عمه ها و پسر عمه ها و پسر عموش خوش بود ما هم با زيارت امام هشتم مليكا رو يه روز برد...
15 آبان 1391

بدون عنوان

ب ه نام خدای هستی بخش دخترم اینجا وبلاگ توئه اما امشب دلم میخواد از خودم بنویسم شاید بعدها برای تو هم بد نباشه اینا رو بخونی منم زمانی که خیلی دور نیست می نوشتم اون موقع ها مثل الان انقدر وبلاگ نویسی و چه میدونم فیس بوک مد نبود من می نوشتم روی کاغذ با خودکار نه با دکمه های کیبورد  شعرها و نوشته هام رو گاهی برای خاله میخوندم و گاهی خونده نشده میرفت تو کشوی تختم برگه هایی که برای من ارزش دنیا رو داشت. یه روزی با اسم دیگه ای برای روزنامه فرستادمشون و بعد مدتها دیدم اسمم جز نامه های رسیده است و کلی ذوق کردم. یادش بخیر یه بارم تو جشنواره شعر دانشجویی برنده شدم و یه بار تو نشریه دانشجویی دوتا از شعرهام رو چاپ کردن اواخر دوران دانشجویی...
28 مهر 1391