مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ببین باز می بارد آرام؛   برف فریبا و رقصنده و رام؛   برف عروسانه می آید از آسمان در این حجله، آرام و پدرام؛   برف جهان را سراسر سپیدی گرفت به هر شاخه، هر شانه، هر بام،   برف نشسته به اندوه انبوه دشت به بی‌برگی باغ ایام،   برف خزان هم به دامان مرگی خزید کنون فصل سرد سرانجام...   برف فرو بسته یک شهر چشمان خویش و می بـــارد؛ آرام  آرام   بــرف... عزيز دلم خيلي وقته برات ننوشتم اين روزاي كوتاه زمستون چنان به سرعت مي گذرند كه گاهي فاصله صبح تا شب از يادم ميره اين روزا سرگرم ياد گرفتن حروف الفبايي و من محو قدرت خداي بزرگ كه چه ذهن و حافظه اي...
16 بهمن 1392

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش دوباره پاییز رنگارنگ از راه رسید بازم  ماه مهر و مدرسه من همیشه عاشق این فصل بودم عاشق هوای ابریش و باروناش  اما این مهر یه فرق دیگه ای هم داره و اون اینه که ملیکای ما مدرسه ای شد. از خدای مهربون میخوام دستهای کوچولوی همه کلاس اولی ها و ملیکای منو تو دستهای قدرتمند و پر از مهر خودش بگیره و همیشه مراقبشون باشه و کمکشون کنه اینم عکسهای اولین روز مدرسه ملیکا     ...
1 مهر 1392

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش دختر گلم میدونم که باز غیبتم طولانی شده شرمنده خب این مدتی که ننوشتم روزای بلند و کشدار تابستون بوده یه ماه رمضون گرم که آخرش مریض شدم. بعدشم روزای معمولی تابستون. تو این مدت یه بار مادر جون و پدرجون و خاله اومدن تهران که با اونا کلی بهمون خوش گذشت عمه مژکان و بچه هاشم اومدن که تو تموم مدت پیش اونا بودی و دلت نمیومد ازشون جدا شی عمو هم اومد و تو با حسام کلی خوش گذروندی بعدشم غر زدنای فرشته کوچولوی من که میگفت من تا کی باید برم مهد؟ اما دخترم چیزی به شروع مدارس نمونده و تو حسابی شور و ذوق داری که قراره مدرسه بری ایشالا به امید خدا تو پست بعدی وبلاگت برات عکست رو تو اولین روز مدرسه میذارم به امید اینکه تو ...
25 شهريور 1392

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش دخترم در ستاره باران میلادت میان احساس من تا حضور تو حبابی است از جنس هیچ از دستان من تا لمس نگاه آسمانی تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم در این خانگی ترین آسمان بی انتها فرشته کوچولوی من تولد 6 سالگیت که همزمان با شروع ماه مهمونی خدا شده رو بهت تبریک میگم   ...
19 تير 1392

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش دخترم بازم زیاد غیبت داشتم وقتی تاریخ پست قبلی رو دیدم باورم نشد از 18 فروردین به اینجا سر نزدم واقعا شرمنده اما خودت می دونی که مامانی چقدر سرش شلوغ بود 25 فروردین نتایج آزمون دکترا اومد رتبه من طوری بود که احتمال قبولیم تو دانشگاههایی که میخوام کمه اما هر دانشگاه دیگری رو میزدم صد در صد قبول بودم موقع انتخاب رشته خیلی سردرگم بودم یا باید فقط تهران و گیلان رو میزدم و توی تردید قبولی میموندم یا باید جاهای دیگه رو میزدم و با خیال راحت منتظر نتایج میموندم خیلی فکر کردم یه روز تو ماشین به بابایی گفتم همدان رو هم بزنم به تهران نزدیکه فکر نمیکردم همین جمله تو ذهن کوچولوت غوغایی به پا کنه تو خونه به من گفتی مامانی میش...
5 خرداد 1392

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش اول از همه سال نو رو به همه شما دوستها خوبم تبريك ميگم و اميدوارم سال 92 براي همه مردم سرزمينم سالي سرشار از سلامتي عشق و بركت باشه دختر خوبم روزهاي آخر سال 91 براي ما روزهاي سختي بود اما خلاصه به خير گذشت و وقتي جواب منفي آزمايشت رو گرفتيم با خوشحالي و سبكبالي رفتيم رشت تا سال جديد رو كنار مادرجون و پدرجون و خاله شروع كنيم اما فكر ميكنم فشارهاي عصبي و استرسي كه بهم وارد شده بود حسابي منو ضعيف كرده بود كه همون روز 30 اسفند حسابي افتادم به مريضي يه آنفولانزاي بد و دردناك با بدن درد و تهوع خلاصه متاسفانه مدتي كه رشت بوديم من همش مريض بودم و بعد چند روز طبق برنامه ريزي قبلي رفتيم شهسوار ويلاي عمه مرجان، من با توج...
18 فروردين 1392

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختركم اين روزهاي آخر اسفند روزهاي سختي رو با هم گذرونديم  چه، روزي كه حدس زدم مشكل پيدا كردي چه اون روزي كه بابات جواب آزمايشت رو پشت تلفن برام خوند و فهميديم عفونت ادراري داري و كلي غصه خوردم برديمت دكتر اطفال و برات اسكن هسته اي از كليه نوشت. از دايي پرسيديم و گفت مزاياي اين اسكن براي تو صد در صد بيشتر از معايبش هست و واسه همين 5 شنبه اي كه گذشت رفتيم بيمارستان. شب قبلش سعي كردم برات توضيح بدم كه فرداش قراره چه اتفاقي بيفته اما تا جايي گفتم كه خيلي نترسي صبح سه نفري رفتيم بيمارستان محل كار بابايي اول رفتيم آزمايشگاه تا ازت آزمايش خون بگيرن تا زمان پذيرش آروم بودي اما وقتي رفتيم تو اتاق و خانم پرستار ...
26 اسفند 1391