مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختر خوبم معذرت ميخوام كه كمتر وقت ميكنم برات بنويسم اين روزا حسابي سرم شلوغه طوري كه گاهي از بس كار دارم يادم ميره چه كارهايي بايد انجام بدم اما سعي ميكنم زودتر بيام و بنويسم اين چند روز رفته بوديم رشت آخه خاله ميخواست بينيش رو عمل كنه و ما رفتيم پيشش تا تنها نباشه تو كه براي خودت كلي خوش ميگذروندي تو راه برگشت به كرج نرسيده ميگفتي ماماني برگرديم رشت بعد به من و بابا ميگفتي شما همين جوري خوبيد ها دماغتون رو عمل نكنيد ظاهرا خيلي دلت براي خاله سوخته اما عزيزم نگران نباش زودي خاله هم خوب ميشه با اوضاع پيش دبستانيت هم ديگه راحت تر كنار مياي نوشتن الف و عدد 1 رو ياد گرفتي و فقط بايد به زور بنشونم...
22 مهر 1391

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش دخترم یه هفته است که میری پیش دبستانی اما متاسفانه تو این یه هفته حسابی بهونه گیر شدی نمیدونم شاید رعایت قوانین جدید یرات سخته اینکه دیگه صبح ها و بعد از ظهر نمیتونی بخوابی بداخلاقت کرده هر روز یه جور بهونه میگیری یه روز میخوای سرویسی بشی و یه روز دیگه از دوستات تو مهد شاکی هستی گاهی من و بابایی حسابی کلافه میشیم احتمالا فردا با مربیت صحبت کنم تا ببینم چرا ملیکای ناز ما یه ذره بداخلاق شده؟ ...
4 مهر 1391

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش اول مهر امسال دخترمون میره پیش دبستانی 2 و این یعنی که ملیکا کم کم داره بزرگ میشه دختر نازم راه طولانی پیش رو داری راهی که پر از سختی و در عین حال شیرینیه دعا میکنم و تو و همه کوچولو ها همیشه موفق باشید و بتونین یه آینده زیبا رو برای خودتون رقم بزنین   ...
22 شهريور 1391

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش تعطیلات عید فطر رو رشت بودیم پیش پدر جون و مادرجون و خاله و البته با توجه به تعطیلات دایی هم زیاد پیشمون اومد روزهای خوبی که زود تموم شدن اما مشکل اصلی روز برگشت بود که ملیکا حاضر نبود باهامون بیاد و کشون کشون ساک قرمز لباسهاش رو با تموم سنگینیش از باباش گرفت و از تو ماشین دوباره برد تو خونه و گفت شما برید منم هروقت دلم تنگ شد تلفنی باهاتون حرف میزنم و با خاله برمیگردم تهران بگذریم که چه طور بالاخره راضیش کردیم و برگردوندیمش تهران هنوز هم هر از چندگاهی ازم می پرسه که کی میتونه تنهایی خونه مادرجون اینا بمونه؟ تعطیلات اجلاس رو هم تهران موندیم چون بابایی کار داشت روزای ملیکا بیشتر به تماشای کارتون، نقاشی ...
9 شهريور 1391

بدون عنوان

        عاشقان عيدتان مبارك باد عيد سعيد فطر بر همه شما دوستان خوب مبارك روزه هاتون قبول و حاجاتتون روا ...
28 مرداد 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديشب از جلوي خونمون هيات عزاداري رد ميشد من مليكا رو بردم تو بالكن و بغلش كردم تا بتونه قشنگ ببينه بعد مدتي مليكا گفت مامان منو بذار پايين و  به سمت اتاقش رفت گفتم كجا ميري ماماني گفت ميخوام برم پفك بخورم وقتي برگشتم پيشش گفتم كجا رفتي دخترم گفت مامان من خيلي ناراحت ميشم آخه امام علي با بچه ها مهربون بودن قربونت برم دخترم كه با همه كوچيكيت خيلي چيزها رو درك ميكني كاش بذاري هميشه قلبت هميشه همينطور صاف و بي آلايش و مهربون بمونه امشب شب قدره يه فرصت ملاقات ديگه راز و نيازاتون قبول هرجای دنیایی دلم اونجاست من کعبمو دور تو میسازم من پشت کردم به همه دنیا تا رو به تو سجاده بندازم هر روز حسم تا...
21 مرداد 1391