مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش مليكاي نازم تازگيها خيلي بامزه شده و حرفهاي بامزه اي ميزنه ديروز داشت راه ميرفت به بابايي گفتم چه دختر نازي داريم نه؟ يه دفعه مليكا برگشت و گفت : من؟ من نازم گفتم آره ماماني كلي ذوق كرد و خوشحال شد دخترم راستي ۱۳ اسفند تو مهدكودك جشن سال نو دارند و دخمل منم قراره ديكلمه داشته باشه از ماهم دعوت كردن بريم ميخوام اون بلوز سفيد عروسك دار كه مادرجون براش گرفته رو با شلوار صورتيه پاش كنم اميدوارم تموم زندگي دخترم پراز جشنهاي خاطره انگيز باشه   ...
17 بهمن 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش من و بابايي و مليكاجون و عمه و دايي دوشنبه بعداز ظهر راه افتاديم بريم رشت آخه مادرجون نذر شله زرد داشت ماهم رفتيم هم كمكي كرده باشيم و هم ثوابي برده باشيم به مليكاي نازم هم قول داده بوديم ببريمش پارك اما از روز اول يه باروني ميومد كه نگو جمعه كه قرار بود برگرديم دختركم تا بيدار شد و ديد آفتاب دراومده جاي سلام و صبح بخير گفت بريم پارك خلاصه بابايي بعد گذاشتن وسايل تو ماشين دست دخملمون رو گرفت و رفتند پارك كه ماهم بدقول نشده باشيم مليكا تو رشت حسابي كيف كرد مادرجون پدرجون خاله ها داييها و عمه حسابي هواشو داشتند و يه دل سير با همشون بازي كرد دخترم ديگه بزرگ شده تو ماشين هم اصلا اذيتمون نكرد و مثل آدم بزرگها يا ...
16 بهمن 1389

براي شركت در مسابقه

به نام خداي هستي بخش وقتي دخترم كارنامه كلاس اولشو گرفت وقتي ديدم از خوندن كلمه ها و تبديلشون به جمله لذت ميبره وقتي ديدم احساس ميكنه بزرگ شده آدرس اين وبلاگ رو بهش ميدم و بهش ميگم: دختركم من اينها رو برات نوشتم تا روزهايي كه نميتونستي به يادشون بياري هميشه به يادت بمونه من برات نوشتم تا هميشه يادت بمونه مامان و بابا چقدر عاشقت بودن و هستن از اين به بعدش  رو ميسپرم به خودت تا بهترين خاطره ها رو رقم بزني  
10 بهمن 1389

بدون عنوان

  به نام خدای هستی بخش مليكا خوشگل من دوباره بهونه گير شده امروز صبح يه بار به بهونه دستشويي مارو از پاركينگ كشيدي بالا و بعد ديديم الكي گفتي تا دوباره برگشتيم تو ماشين شروع كردي كه دستشويي دارم عزيز دلم تو كه مهدكودك رو دوست داشتي پس چرا چند روزه بهونه ميگيري؟ اميدوارم مقطعي باشه و دوباره مثل قبل با شور و شوق بري مهد راستي خانومي از خرابكاريهاتم بگم ديروز پاتو زدي به گلدون و شيشه ميز رو شكوندي خودت خيلي ترسيدي و گريه كردي اما من و بابايي ديگه چيزي بهت نگفتيم تا بيشتر نترسي عجب شيطون بلايي شدي دخملي
6 بهمن 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش امروز صبح مليكاي ما دوست نداشت بره مهد مامان حالم خوب نيست دارم بالا ميارم اشكال نداره گلم اگه بالا بياري حالت بهتر ميشه مامان سرفه هام خوب نشده هنوز نه دخترم الان يه هفته است خوبي مامان من نميخوام برم مهد گريهههههههههه خلاصه دخمل ما مشكل اولشو آخر گفت الهي بميرم دلم كلي براش سوخت بچه كارمند بودن اين سختيها رو هم داره اما چاره چيه ما كه آدم بزرگيم ۶ صبح زمستون بيدار شدن سختمونه چه برسه به ني ني كوچولويي مثل مليكا كارمند كوچولوي من مارو ببخش اما همه تلاش من و بابايي واسه اينه كه تو توي آسايش باشي دختر نازم ...
4 بهمن 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش خوشگل مامان كيه كيه؟ مليكا ميگه من من عسل مامان كيه كيه؟ مليكا ميگه من من   نفس مامان كيه كيه؟ مليكا ميگه من من جيگر مامان كيه كيه؟ مليكا ميگه من من بعد خودش ميگه هاپوي مامان كيه كيه ؟ بعد اون لباهاي كوچولوشو گاز ميگيره و ميخنده مامان فدات شه ...
2 بهمن 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختر گلم عاشق اينه كه قيچي بگيره دستش  و به قول خودش كاردستي درست كنه تموم خونه شده پر از خرده هاي كاغذ ديروز سه بار كاغذهاي خرد شده رو جمع كردم تا رفتم تو آشپزخونه و برگشتم ديدم اي دل غافل سري چهارم هم آماده است ديگه ميخواستم موهاي سرمو بكنم   ماماني ديروز برام تا سي شمردي كلي ذوق كزردم فكر نمي كردم بيشتر از ۱۰ تا بلد باشي خلاصه اينم از خوبيهاي مهدكودكه ديگه كه آدمو سورپرايز مي كنه بابا ديروز برات يه جوراب ساق بلند خريد تو هم گير دادي كه اين بزرگه برام كلي پدرم در اومد تا قبول كني كه مدل اين جورابها بلنده و اندازه اش خوبه مادرجون برات يه كتاب خريده به اسم مليكا و گربه راستش قصد دارم يه جا قا...
28 دی 1389

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش اي مليكاي شيطون من ديروز تو خونه عمه كلي آتيش سوزوندي دفتر خاله رو برداشتي ميوه هاي روي ميز رو جمع كردي گذاشتي تو پلاستيك و كلي شيطوني ديگه  وقتي هم دعوات مي كنم ميگي تو مامان دعواوو هستي آخه عزيز دلم خونه عمه من خجالت مي كشم وسايلشون رو خراب كني راستي كلي هم رقصيدي ازون رقصهاي مسخره بازيت كه من عاشقشم آخر شب انقدر مادرجون باهات بازي كرد كه تا اومدي تو ماشين خوابت برد گفتي برات آهنگ سروش رو بذارم ميدوني كدومشون رو؟ بين ما يه عالمه راه درازه دل من بايد با اين دوري بسازه عاشق اين آهنگي آهنگ به نصفه هاش نرسيده بود كه خوابيدي و تو خونه كه بابا بغلت كرد و آورد گذاشت سرجات تا صبح لالا كردي ايشالا ه...
27 دی 1389