مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختركم ماه عسلي ديگه از راه رسيد و تو با همه خردساليت شيرينيش رو حس مي كني با اينكه هنوز چيز زيادي از روزه و روزه داري نميدوني اما ديروز چندين بار بهم گفتي ماماني من ماه رمضون رو خيلي دوست دارم. انگار كه تو هم فهميدي رمضون يه فرقي داره با بقيه ماهها...... بازم سفره افطار رو خودت چيدي و نذاشتي من و بابايي چيزي بياريم تو ظرفهاي عروسكيت با دستمال كاغذي برامون فرني درست كردي و گذاشتي سر سفره عزيزكم اين ماه، ماه مهموني خداست. اميدوارم همه روزها و شبهاي زندگيت پر از عطر حضور معبودت باشه. ...
1 مرداد 1391

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش بالاخره به لطف خدا جشن تولد 5 سالگی ملیکا رو هم گرفتیم خدای مهربون ازت ممنونیم که به ما فرصت دادی یک سال دیگه کنار هم بودن رو جشن بگیریم ازت ممنونم به خاطر همه عزیزانی که همراهیمون کردند این چند روز حسابی به هممون خوش گذشت پدرجون و مادرجون و خاله که به خاطر تولد دخترمون از رشت اومدند و در کنار ما و دایی و عمه بودند ملیکا کلی کادو از عروسک های جورواجور گرفته تا لباس گرفت البته چون استعداد زیادی تو خراب کردن داره همون روز اول دست و پای بعضی هاش رو درآورد که من مجبور شدم درستشون کنم و بعد قایمشون کنم تا ایشالا بزرگتر شه و قدر وسایلش رو بدونه اینم چندتا عکس از تولد دخترمون   ...
25 تير 1391

بدون عنوان

          به نام خدای هستی بخش نگاهت را قاب میگیرم در پس آن لبخند که به من شور و نشاط زندگی می بخشد امروز روز توست تولدت مبارک ...
19 تير 1391

بدون عنوان

  صبحی دگر می آید ای شب زنده داران از قله های پر غبار روزگاران از بیکران سبز اقیانوس غیبت می آید او تا ساحل چشم انتظاران آید به گوش از آسمان اینست مهدی خیزد خروش از تشنگان اینست باران   میلادت مبارک باد، ای سپیده پنهان که اهل زمین در آرزوی بوی بهشتی تو،   هماره دعای فرج را زمزمه می کنند . اللهم عجل لوليك الفرج عيدتون مبارك   ...
14 تير 1391

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش دیروز من و بابایی به قولی که مدتی بود به ملیکا داده بودیم عمل کردیم و ملیکا رو بردیم رستوران مخصوص بچه ها ...
3 تير 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز كه جمعه بود من و بابايي و مليكا رفته بوديم بازار تجريش اونجا چشم مليكا به يه آقايي افتاد كه جوجه اردك ميفروخت و پاهاش سست شد از اونجايي كه بابايي هم پايه اين كارهاست علي رغم مخالفتهاي من با دوتا جوجه اردك برگشتيم خونه مراسم اسم گذاريشون هم توي همون بازار انجام شد و مليكا اسم جوجه اي كه زرد بود رو گذاشت هلو و اسم اون يكي رو كه زرد و سياه بود گذاشت هيلي سر راه بابا از ميوه فروشي يه دونه جعبه گرفت و خونه شون رو تو بالكن براشون درست كرد حالا مگه ميشد اين دختر ما رو از بالكن كشيد تو مدام براشون كاهو ميريخت و هي بهشون ميگفت آب بخوريد ديگه شب موقع خواب ه دفعه ديديم كه مليكا نيست بعد مدتي اومد و گفت مامان...
20 خرداد 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش در مخزن لايموت دردانه علي است درهردوجهان امير و فرزانه علي است تولد اميرالمومنين و روز مرد و روز پدر رو به همه پدران مهربون و فداكار از جمله پدر خوب خودم پدر خوب همسرم و همسر مهربونم تبريك ميگم. روزتون مبارك ...
16 خرداد 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش آخراي هفته پيش كلي سرم شلوغ بود اول از همه كه مريض شدم و گلو درد شديد داشتم اما خدا رو شكر براي 5 شنبه كه مهمون داشتيم حالم كاملا خوب شده بود و به كارهام رسيدم 5شنبه پدر جون و مادرجون و عمه مريم و دايي عليرضا و عمه مرجان اينا خونمون بودند و تو مثل يه دختر بزرگ و خانوم كمكم كردي و از مهمونها پذيرايي كردي با دستهاي كوچولوت ظرف شيريني رو چرخوندي و زير دستي ها رو گذاشتي ماشالله ديگه كم كم داري خانوم ميشي جمعه هم پدر جون و مادرجون رو رسونديم فرودگاه تو فرودگاه هم كه پر از مغازه هاي رنگ و وارنگه كه بچه ها رو وسوسه ميكنه به خريد يه دفترچه برچسبي رضايت دادي واسه همين شنبه كه تو مهد بودي فرشته مهربون برات جاي...
7 خرداد 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش باز از چمن داور، یک غنچه نمایان شد / از یمن قدوم او عالم همه بستان شد برخیز نما شادی، ایام سرور آمد / چون باز دری بر خلق از روضه ی رضوان شد تولد بزرگترين بانوي هستي حضرت فاطمه زهرا (س) و روز زن و روز مادر رو به همه زنان و مادران سرزمينم به خصوص مادر عزيزم و مادر گرامی همسرم تبريك مي گم مادرم "بهشت برای تو آفریده شده  و درختان برای اینکه سایبان تو باشند سر از خاک بر می آورند" بهترين كادوي روز مادر رو هم از مليكاي نازم گرفتم يه نقاشي خوشگل كه با دستهاي كوچولوش از 5 شنبه براي من كشيده و هي ميپرسه امروز روز مادره كه من كادوم رو بهت بدم؟ ...
23 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش   پنج شنبه بابايي تعطيل بود و قرار شد مادرجون و پدر جون رو ببر خونه داييش كه كرج زندگي مي كنن منم كه از شب قبلش سرم درد مي كرد و صبح هم با سردرد بيدار شدم ديدم نميتونم تو اين ترافيك تا كرج تو ماشين بشينم و يه چند ساعتي مهمون باشم و برگردم تازه حساب كن كه بايد موهامو مي شستم و خودم و تورو حاضر مي كردم خلاصه من از رفتن انصراف دادم تو هم گفتي كه با من خونه مي موني وقتي بابايي رفت من شروع كردم طبق معمول 5شنبه ها خونه رو تميز كنم تو هم نشستي به كارتون ديدن ساعتهاي 11 بود كه گفتي مامان امروز از اون روزهاي خوبه منم كه زود احساساتي ميشم گفتم حالا كه اينطور شد خوبترش هم ميكنم و كارام كه تموم شد دوتايي رفتيم پا...
17 ارديبهشت 1391