مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز مليكاي گلم رو از طرف مهدشون بردند پارك حيات وحش صبح دختركم كلي ذوق زده بود اما وقتي عصر برگشت خونه و ازش پرسيدم چه خبر گفت ماماني اونجا حيوونهاي وحشي بودند گرگ و پلنگ هم داشت  من و مبينا خيلي ترسيديم و گريه كرديم مبينا گفت الان اينا ميان مارو ميخورن بعد فرار كرديم رفتيم تو اتوبوس آخي دختر گلم رفته بوديد تفريح اما اينجوري ترسيديد نااااااازي دوتا از كارهاي خوب مليكا رو هم براش بنويسم تا يادش باشه كه هميشه بايد همينجوري بمونه با بابايي رفته بودي خريد تو مغازه از يه كيف كه بسته بندي شده بود خوشت اومد خواستي نايلون روش رو باز كني و توش رو ببيني كه بابا گفت بذار اول برات بخرمش بعد تو هم ...
14 دی 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش از آسمون برف مياد همه جا سفيده جون          روز به اين خوشگلي هيچ كس نديده جون روي درختها پر از برف سفيده     روي زمينها برفها رو هم خوابيده واي واي زمستون آخر سالي آخ جون اين شعر اين روزهاي مليكا تو خونه است از الان هم دارن براي جشن نوروز آماده ميشن قرار شده براي اين جشن براش لباس عروس بگيريم دختركم كلي شور و ذوق داره دنياي بچه ها خيلي قشنگه من كه از ديدن شاديش و انتظارش كلي لذت ميبرم و خدا رو شكر ميكنم كه قلب كوچولوش با اين چيزها انقدر شاد ميشه     ...
11 دی 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز عصر من و مليكا باهم صحبتي كرديم كه در نوع خودش جالب بود -مليكا: ماماني وقتي ما هي زندگي كنيم زندگي كنيم بعدش چي ميشه _من: عزيزم همه آدمها بعدش ميرن پيش خدا يه دنياي ديگه هست كه خيلي از اينجا قشنگتره هممون يه روز ميريم به اون دنياي قشنگ -مليكا: آخه من دوست ندارم _من: دختركم ايشالا هزارسال زنده باشي اما هممون يه روزي ميريم پيش فرشته ها _مليكا: پس شما بريد من ميرم با عمه مريم زندگي ميكنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
29 آذر 1390

بدون عنوان

  به نام خداي هستي بخش هفته اي كه گذشت برامون هفته سختي بود سه شنبه بعدازظهر كه مليكا رو از مهد آورديم چشمهاش پف كرده بود و همش سرفه ميكرد وقتي رسيديم خونه زد زير گريه  انقده حالش بد بود كه همون موقع برديمش دكتر و آقاي دكتر گفتن كه سرماخوردگي ويروسيه دختركم انقده حالش بد بود كه وسط گريه خوابش ميبرد اين شد كه چهارشنبه مرخصي گرفتم تا پيشش بمونم و مراقبش باشم اما از عصر چهارشنبه خودم حالم بد شد و بابايي شد پرستار ما اما حال بابايي هم از جمعه صبح خراب شد و شديم سه تا مريض بدون پرستار خلاصه چشمتون روز بد نبينه كه امروز هم كه دوشنبه هست هنوز هممون سرفه ميكنيم و كاملا خوب نشديم اميدوارم همه ني ني ها و مامان باباهاشون هميش...
28 آذر 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش انقدر اين روزها سرعت اينرنتمون پايين اومده كه اصلا نمي تونم مطلب جديدي براي دخترم بذارم اما امروز سعي كردم هرجور شده وارد بشم و مطلبي هرچند كوتاه بنويسم هرچند كه مطمئن نيستم بتونم ارسالش كنم عزيزم روزهاي تاسوعا و عاشورا رو به روال چند سال اخير رفتيم رشت و مثل هميشه پيش پدرجون و مادرجون حسابي بهت خوش گذشت مخصوصا كه دايي ها و عمه و خاله هم دور و برت بودند و كلي خوش گذروندي اما مشكل اصلي ما وقتي شروع شد كه برگشتيم تهران و تازه تنهايي دامنت رو گرفت الان دو روزه كه همش بهونه ميگيري و ميخواي بري مهموني ديشب انقدر بهونه گرفتي كه صبح با سردرد از خواب بيدار شدم و الان هم به زور قرص تو اداره پشت كامپيوتر نشستم ميدونم دختر...
20 آذر 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش اين كشته فتاده به هامون حسين توست        اين صيد دست و پا زده در خون حسين توست اين نخل تر كزآتش جانسوز تشنگي              دود از زمين رسانده به گردون حسين توست فرارسيدن ماه محرم رو به همه شما دوستهاي خوب خودم و مليكا تسليت عرض مي كنم ...
8 آذر 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش اول از همه عيد همتون مبارك البته از تاخير پيش اومده براي تبريك عذر خواهي مي كنم دوشنبه پدر جون و مادر جون و خاله ستاره و خاله سيما اومدن تهران و اين يعني كلي خوش به حال مليكا شد هم اينكه كلي كادو گرفت و هم اينكه حسابي از تنهايي دراومد اما از اونجا كه روزاي خوب زود مي گذرند اين سه چها روز هم به سرعت برق و باد گذشت و ديروز كه مهمونامون رفتن مليكا حسابي پكر و بي حوصله بود دم اذون مغرب كه شد يه دفعه اي دخترمون زد زير گريه كه اصلا چرا مهمونامون برگشتن خونه خودشون چرا نميان با ما زندگي كنن؟ منم كه ديدم دخترم خيلي دلش گرفته به بابايي گفتم ببرتش حموم تا شايد آب بازي حالش رو خوب كنه كه خدا رو شكر كلك...
28 آبان 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ماماني ديشب داشتم شامتو ميدادم كه برق رفت تو ترسيدي و شروع كردي به گريه از طرفي تو روآروم مي كردم و از طرف ديگه نگران بابايي بودم كه رفته بود تو انبار گفتم نكنه مونده تو آسانسور بماند مجبور شدم تو رو چند لحظه پيش خانوم همسايه بذارم تا توي تاريكي برم ببينم بابايي تو آسانسور گير نكرده باشه كه خدا رو شكر تو راه پله ها بابا رو ديدم و قضيه به خير گذشت اما چون تو به قطعي برق عادت نداشتي همش بهونه مي گرفتي و گريه مي كردي اين شد كه نشستم كنارت وبرات از بچگي هام گفتم از روزهاي جنگ و بمباران برات گفتم اون موقع ها معمولا دو ساعت در روز قطعي برق رو داشتيم و عادت كرده بوديم كه گاهي زير نور چراغهاي نفتي فتيله اي مشق بنويسيم ...
18 آبان 1390