مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديشب از جلوي خونمون هيات عزاداري رد ميشد من مليكا رو بردم تو بالكن و بغلش كردم تا بتونه قشنگ ببينه بعد مدتي مليكا گفت مامان منو بذار پايين و  به سمت اتاقش رفت گفتم كجا ميري ماماني گفت ميخوام برم پفك بخورم وقتي برگشتم پيشش گفتم كجا رفتي دخترم گفت مامان من خيلي ناراحت ميشم آخه امام علي با بچه ها مهربون بودن قربونت برم دخترم كه با همه كوچيكيت خيلي چيزها رو درك ميكني كاش بذاري هميشه قلبت هميشه همينطور صاف و بي آلايش و مهربون بمونه امشب شب قدره يه فرصت ملاقات ديگه راز و نيازاتون قبول هرجای دنیایی دلم اونجاست من کعبمو دور تو میسازم من پشت کردم به همه دنیا تا رو به تو سجاده بندازم هر روز حسم تا...
21 مرداد 1391

بدون عنوان

دل را ز شرار  عشق سوزاند علی(ع)،یک عمر غریب شهر خود ماند علی(ع) وقتی که شکافت فرق او در محراب  گفتند مگر نماز می خواند علی(ع التماس دعا ...
19 مرداد 1391

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش دیشب افطار خونه عمه مرجان دعوت بودیم قبلش قرار شد ملیکا رو ببریم سرزمین عجایب چون نورش کم بود متاسفانه عکسهایی که گرفتم خوب در نیومد اما از همه جالبتر سرسره ای بادی بلندی بود که ملیکا سوارش شد واقعا قیافه دخترم موقع سرخوردن از سرسره دیدنی بود بعدش با هم سوار هواپیمایی شدیم که ملیکا خلبانش بود و ما رو تو رشت فرود آورد بعد با بابایی سوار چرخ و فلک شد و دوباره دلش همون سرسره ها رو خواست موقع برگشتن هم از یه سری عروسک انگشتی با یه دفتر نقاشی و کتاب رنگ آمیزی جایزه گرفت و بعد با خیال راحت تا خونه عمه مرجان خوابید ...
13 مرداد 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختركم ماه عسلي ديگه از راه رسيد و تو با همه خردساليت شيرينيش رو حس مي كني با اينكه هنوز چيز زيادي از روزه و روزه داري نميدوني اما ديروز چندين بار بهم گفتي ماماني من ماه رمضون رو خيلي دوست دارم. انگار كه تو هم فهميدي رمضون يه فرقي داره با بقيه ماهها...... بازم سفره افطار رو خودت چيدي و نذاشتي من و بابايي چيزي بياريم تو ظرفهاي عروسكيت با دستمال كاغذي برامون فرني درست كردي و گذاشتي سر سفره عزيزكم اين ماه، ماه مهموني خداست. اميدوارم همه روزها و شبهاي زندگيت پر از عطر حضور معبودت باشه. ...
1 مرداد 1391

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش بالاخره به لطف خدا جشن تولد 5 سالگی ملیکا رو هم گرفتیم خدای مهربون ازت ممنونیم که به ما فرصت دادی یک سال دیگه کنار هم بودن رو جشن بگیریم ازت ممنونم به خاطر همه عزیزانی که همراهیمون کردند این چند روز حسابی به هممون خوش گذشت پدرجون و مادرجون و خاله که به خاطر تولد دخترمون از رشت اومدند و در کنار ما و دایی و عمه بودند ملیکا کلی کادو از عروسک های جورواجور گرفته تا لباس گرفت البته چون استعداد زیادی تو خراب کردن داره همون روز اول دست و پای بعضی هاش رو درآورد که من مجبور شدم درستشون کنم و بعد قایمشون کنم تا ایشالا بزرگتر شه و قدر وسایلش رو بدونه اینم چندتا عکس از تولد دخترمون   ...
25 تير 1391

بدون عنوان

          به نام خدای هستی بخش نگاهت را قاب میگیرم در پس آن لبخند که به من شور و نشاط زندگی می بخشد امروز روز توست تولدت مبارک ...
19 تير 1391

بدون عنوان

  صبحی دگر می آید ای شب زنده داران از قله های پر غبار روزگاران از بیکران سبز اقیانوس غیبت می آید او تا ساحل چشم انتظاران آید به گوش از آسمان اینست مهدی خیزد خروش از تشنگان اینست باران   میلادت مبارک باد، ای سپیده پنهان که اهل زمین در آرزوی بوی بهشتی تو،   هماره دعای فرج را زمزمه می کنند . اللهم عجل لوليك الفرج عيدتون مبارك   ...
14 تير 1391

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش دیروز من و بابایی به قولی که مدتی بود به ملیکا داده بودیم عمل کردیم و ملیکا رو بردیم رستوران مخصوص بچه ها ...
3 تير 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز كه جمعه بود من و بابايي و مليكا رفته بوديم بازار تجريش اونجا چشم مليكا به يه آقايي افتاد كه جوجه اردك ميفروخت و پاهاش سست شد از اونجايي كه بابايي هم پايه اين كارهاست علي رغم مخالفتهاي من با دوتا جوجه اردك برگشتيم خونه مراسم اسم گذاريشون هم توي همون بازار انجام شد و مليكا اسم جوجه اي كه زرد بود رو گذاشت هلو و اسم اون يكي رو كه زرد و سياه بود گذاشت هيلي سر راه بابا از ميوه فروشي يه دونه جعبه گرفت و خونه شون رو تو بالكن براشون درست كرد حالا مگه ميشد اين دختر ما رو از بالكن كشيد تو مدام براشون كاهو ميريخت و هي بهشون ميگفت آب بخوريد ديگه شب موقع خواب ه دفعه ديديم كه مليكا نيست بعد مدتي اومد و گفت مامان...
20 خرداد 1391