مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دخترك گلم احتمالا فردا عيد فطره من عاشق اين عيدم  يه حس خوبي به آدم ميده اينكه يك ماه تلاش كردي تا بنده خوبي براي خداي مهربون باشي اينكه يك ماه از طبيعي ترين خواسته هات كه خوردن و آشاميدنه گذشتي تنها به خاطر گردن نهادن به فرمان بزرگترين عشق هستي روزهايي بوده كه از شدت تشنگي ناي حرف زدن نداشتيم وقتي صورتمون رو مي شستيم تو دلمون آرزو مي كرديم كاش مي شد يه قطره فقط يه قطره از اين آب خنك رو بچكونيم تو گلومون اما فكر كردن به اون لذت بزرگ باعث ميشد كه به راحتي از اون سرخوشي كوچيك بگذريم و حالا فردا عيده عيد پاداش بندگي دختركم اميدوارم تو هم تو فرداي زندگيت اين لذت رو با همه وجودت درك كني ونه فقط به...
8 شهريور 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختر شيطون و نازم برات دوتا خبر خوب دارم اول اينكه اگه خدا بخواد تو تعطيلات عيد فطر ميخوايم بريم رشت ديدن مادرجون و پدر جون و خاله ميدونم كه اونجا كلي بهت خوش ميگذره مخصوصا كه خونه مادرجون اينا حياط داره و تو همش به من ميگي مامان چرا ما حياط نداريم كه من بتونم توش بازي كنم؟ خبر دوم هم اينكه قراره عمه مژگان اينا بيان تهران و تو مي توني كلي با دختر عمه هات بازي كني كه البته اميدوارم مثل عيد نشه كه از هر سه دقيقه بازيتون دو دقيقه اش رو دعوا مي كرديد و يكي بايد جداتون مي كرد حتما الان بزرگتر و عاقلتر شديد ديگه مگه نه ماماني البته اميدوارم كه اينطور باشه ...
6 شهريور 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا دیده بگشا بر عدم، ای مستی هستی فزا دیده بگشا ای پس از سوءالقضا حسن القضا دیده بگشا از کرم، رنجور دردستان، علی! بحر مروارید غم، گنجور مردستان، علی! دیده بگشا بر ستم؛ بر این فریبستان، علی! شمع شب‌های دژم، ماه غریبستان، علی! (علي معلم) شهادت حضرت اميرالمومنين رو به همه شما دوستانم تسليت عرض مي كنم   ...
1 شهريور 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش هفته پيش كه رفته بوديم مهد دنبال مليكا يه آقايي رو جلوي مهدش ديديم كه داشت از تو آشغالاي كنار ميوه فروشي ميوه جمع ميكرد من و بابايي خيلي دلمون براش سوخت چون ظاهر آبرومندي داشت جمعه كه رفته بوديم شهروند يه چيزهاي كوچيكي هم براي اون آقا خريديم تا بهش بديم تو ماشين كيسه وسايل اونو جدا كردم و به مليكا گفتم دخترم اينا رو براي اون آقا خريديم بچه هاش گناه دارن اينا رو خريديم تا بچه هاي اون هم سر سفره افطارشون شير و خرما باشه مليكا گفت مگه اون آقا حقوق نميگيره گفتم نه دخترم گفت خب بره اداره تا بهش حقوق بدن گفتم نميشه الان ديگه بره اداره مليكا فكري كرد و يه دونه از اون بيسكويتهايي كه براي مهدش خريده بوديم رو گذاشت تو كيسه او...
30 مرداد 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش مليكاي نازم دلم ميخواد ساعتها بشينم و بازي كردنت رو نگاه كنم هرچند كه تو اصلا دوست نداري و تا مي بيني كه من حواسم به تو هستش ميگي دارم بازي ميكنم مامان ميشه شما نگام نكني اما من عاشق بازيهاتم تو دنياي كودكانه ات لباس تن عروسكهات ميكني دعواشون ميكني غذا ميدي بهشون دستشويي ميبريشون در نهايت بغلشون مي كني و مي گي قوبونت برم قوبونت برم چقدر دنياي شما بچه ها ساده و معصومانه است هيچ چيز پيچيده اي توش نيست همه چيزش واضح و روشن و دوست داشتنيه تموم سفره افطار رو تو برام ميچيني و اجازه نميدي غير از چايي كه داغه چيزي رو خودم يا بابايي بياريم سر سفره عاشق سريال سه دونگ سه دونگي و حتي تكرارش رو هم نگاه ميكني تو تبل...
24 مرداد 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختركم اين شعر بسيار زيبا رو به ياد ماه رمضون امسال تو وبلاگت ميذارم هرچند كه خيلي زوده كه بتوني معني اين شعرها رو درك كني اما مطمئنم سالها بعد با خوندش اشك توچشمات جمع ميشه و ميتوني لذت واقعي اين مهموني رو درك كني ميذارمش براي فرداي تو منم مثل تو مات این قصه ام تو هم مثل من امشبو دعوتی             درست تو همین ساعت و ثانیه            سزاوار زیباترین رحمتی    تو این حس وحال عجیب و غریب      دو تا بال میخوای که رو شونته  تو از هر مسیری بری میرسی ...
19 مرداد 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ماه قشنگ و پربركت رمضون دوباره از راه رسيد اما اگه گفتيد دختر ما از كجا فهميد ماه رمضونه؟ اولين روز ماه مبارك كه سفره افطار رو پهن كردم وقتي ظرف زولبيا  رو گذاشتم رو سفره مليكا گفت  مثل ماه رمضونه كه از اينا ميخورديم منم بهش گفتم آره عزيزم خب دوباره ماه رمضون شده يه چيز جالب ديگه هميشه به دخترم ميگم قبل از غذا بگو بسم الله الرحمن الرحيم و معمولا اگه من يادآوري نكنم هميشه يادش ميره اما ديشب خودش سر سفره افطار اولش بسم الله گفت كه كلي ذوق كردم و كلي هم تشويقش كردم ديگه اينكه ديروز خاله برگشت رشت و مليكا كلي غصه دار بود كه چرا خاله فقط سه روز پيشمون موند و ميگفت آخه ما هميشه 6...
15 مرداد 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز كه جمعه بود و خونه بوديم مليكا كوچولوي ما هوس كيك كرد و گفت كه كيك كاكائويي خرسي ميخواد منم كه صبح حسابي خوابيده بودم بعداز ظهر خوابم نميومد شروع كردم به درست كردن كيك نصفش رو شكلاتي كردم و نصف ديگه اش رو هم چون بابايي سفيد دوست داره تو يه قالب ديگه سفيد درست كردم وقتي كيك ها پخت و از تو فر درآوردمشون مال مليكا رو گذاشتم تو ظرف و بهش دادم اونم رفت تا براي عروسكهاش تولد بگيره منم اومدم مال خودمون رو دربيارم كه چشمتون روز بد نبينه يه ورش نصف شد و افتاد تو ظرفشويي حالا مونده بودم بي كيك تموم خونه هم پراز عطر شيريني شده بود مليكا خانوم هم خرسش رو تيكه كرده بود و جلوي هر كدوم از عروسكهاش يه تيكه گذاشته بود منم يه ...
8 مرداد 1390