مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش عزيزم اين روزها حسابي خونمون به هم ريخته شده آخه داريم خونه رو اساسي رنگ مي كنيم و براي اينكه بوي رنگ اذيتمون نكنه قراره از امروز بريم خونه عمه و دايي خداييش يه هفته دور بودن از خونه خيلي سخته اما خب چاره اي نيست و بايد مزاحم عمه اينا بشيم هرچند كه مي دونم به تو بد نمي گذره چون عاشق مهموني هستي   مي خوام اتاق تورو صورتي كنم خودت مي گي كه يه برچسب بزرگ سيندرلا تو اتاقت بچسبونيم حقيقتش اصلا دوست ندارم به ديوار از اين شكلك ها بچسبونم اما شايد به خاطر تو اين كار رو بكنم مي دوني دلم نمي خواد اين چيزهاي كوچولو و ساده برات بشه آرزو دخترم دوران بچگي ماها با تو خيلي فرق داشت اون موقع اين همه جنس چيني تو ...
23 مهر 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش اول از همه روز جهاني كودك رو به همه ني ني هاي ناز تبريك ميگم   امروز قراره از طرف مهد مليكا رو ببرن بوستان گفتگو از ديشب مليكا كلي ذوق زده بود و اميدوارم كه حسابي بهشون خوش بگذره پنج شنبه براي مليكا يه سي دي كارتوني پو رو گرفتم تو اين دوروز تعطيلات فكر كنم بيشتر از 20 مرتبه اين سي دي رو نگاه كرد اينم عكس مليكا كه رو تختش خوابيده و مشغول تماشاي كارتونه ...
16 مهر 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختر نازم هفته پيش برات هفته خوبي بود از شنبه تا چهارشنبه مادرجون و پدرجون پيشت بودند چهارشنبه و پنج شنبه هم كه خاله اومد جمعه هم كه ناهار خونه عمه بوديم تو هم كه عاشق مهموني هستي كلي كيف كردي خدارو شكر پيش دبستاني رو دوست داري و هر روز با اشتياق و رغبت ميري و من از اين موضوع خوشحالم كاردستي ها و نقاشي هاي مهدت رو بهمون دادند و من و بابا فوري قايمشون كرديم تا ايشالا وقتي بزرگ شدي از ديدنشون لذت ببري و الا اگه الان بهت بديم در چشم به هم زدني با قيچي ريز ريز ميشن و چيزي ازشون باقي نميمونه مامان جون از دست اين تابت دلم ميخواد موهام رو بكنم تا مي بيني من و بابايي كاري نداريم مارو مجبور مي كني تابت بديم اي دختر ش...
10 مهر 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز كه اولين روز شروع مدرسه بود مليكاي ما رفت پيش دبستاني 1 بچه مون كلي هم ذوق زده بود و حسابي احساس بزرگ شدن بهش دست داده بود دختر نازم راه سختي در پيش داري اما مطمئنم كه موفق ميشي چون از الان مي تونم حس كنم كه چقدر دوست داري چيزهاي تازه ياد بگيري براي تو و همه بچه هاي ناز از ته دلم آرزوي موفقيت مي كنم راستي يكي از دوستهاي خوبم برام ايميلي فرستاده بود كه ديدم خالي از لطف نيست كه اينجا بذارمش تا لبخند رو روي لبهاتون بنشونه نامه يك ني ني معترض آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی پیاز خورده ی غیر پاستوریزه، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشده ات را به سر و صورت حساس من نما...
4 مهر 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش اولين نگاه: دوتا چشم كوچولوي سياه كه به من دوخته شده بود انگار كه از دنياي اطرافش مي ترسيد نه شايدم نمي ترسيد فقط براش عجيب بود چقدر معصوم و ناز به دنيا نگاه مي كردي دختركم تو اين دنيا دنبال چي مي گردي؟ اولين قدم: دوتاي پاي كوچولو كه سعي ميكرد وزن بدنت كوچولوت رو روي خودش حفظ كنه ميز وسط هال رو گرفتي و بلند شدي يه قدم با ترس و ترديد برداشتي من ذوق كردم و تو افتادي و از نو تلاش كردي عزيزم تو اين دنيا كجا ميخواي بري؟ اولين كلام: اولين كلمه معني دارت نخ بود نميدونم چرا اين كلمه رو مي گفتي البته احتمالا بدون دونستن معنيش مي گفتي و ما مي خنديديم كه چرا نخ؟ وقتي حرف مي زديم به صورتمون نگاه مي كردي انگ...
30 شهريور 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش تو كه چشمات خيلي قشنگه رنگ چشمات خيلي عجيبه تو كه اين همه نگاهت واسه چشمام گرم و نجيبه ...
26 شهريور 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش مليكا جونم منو ببخش اين روزها خيلي بي حوصله ام تنگي نفس چند روزيه بدجوري امونم رو بريده هرموقع كه مياي پيشم منو بي حوصله مي بيني و بعد آروم ميگي باشه مامان جون من ميرم بازيم رو مي كنم دلم خيلي اين موقع ها مي گيره تا عصر كه تو اداره ام تو خونه هم اين كم حوصلگي و مريضي نميذاره وقت بيشتري بهت بدم منو ببخش دخترم دعا كن تا حالم زودي خوب شه و بيشتر به تو دختر نازم برسم عمه اينا هم  اومدن راستي هما خيلي ناز شده نه؟ آدم دلش مي خواد بخورتش تو كه نسبت بهش چنان احساس بزرگتري مي كني كه من خنده ام ميگيره با اينكه فقط دو سال ازش بزرگتري اما خيلي با احتياط بهش دست مي زني . جمعه بابا همه شما بچه ها رو برد سرزمين عجايب...
20 شهريور 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ما از سفر برگشتيم كلي به دخترم خوش گذشت روز اول كه برگشته بوديم خيلي دلتنگ پدرجون و مادرجون شده بود اما خب زود با شرايط كنار اومد طفلكي اونم به اين دوري و تنهايي عادت داره يه روز دخترم رو بردم آرايشگاه تا موهاش رو مرتب كنيم انقدر دختر خوبي بود كه نگو صاف صاف رو صندلي نشست و اصلا هم غر نزد و بهونه نگرفت دخملكم ديگه حسابي بزرگ شده اينم يه عكس خوشمل از كوچولوييهاي مليكا ...
15 شهريور 1390